بازدید امروز : 90
بازدید دیروز : 165
کل بازدید : 857222
کل یادداشتها ها : 369
مردی باخود زمزمه کرد:
خدایا بامن حرف بزن
-اذرخش دراسمان غرید اما مرد گوش نکرد...
مرد به اطراف خود نگاه کردوگفت:
خدایابگذارتوراببینم
-ستاره ای درخشیدامامردنگاه ندید...
مردفریادکشید:
یک معجزه به من نشان بده:
-یک نوزادی متولد شد...امامردتوجهی نکرد...
پس مرد فریاد کشید:
خدایا..بااشاره ای کوچک مرالمس کن..بگذاربدانم تواینجایی..حضور داری...
-درهمین زمان خدامردرالمس کرد اما مرد پروانه ای رابادستش پراندوبه راهش ادامه داد..
وخدایی که درهمین نزدیکی است...
حواسمان باشد..اوهمین جاست.